جدول جو
جدول جو

معنی تیم وج - جستجوی لغت در جدول جو

تیم وج
کشاورزانی که برای کندن نشا از خزانه چیره دست باشند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیمور
تصویر تیمور
(پسرانه)
نام سردار پادشاه بزرگ مغول و مؤسس سلسله تیموریان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیموک
تصویر تیموک
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، ترش روی، ترش رو، دژبرو، روترش، گره پیشانی، بداغر، تندرو، عبوس، متربّد، اخم رو، سخت رو، عابس، عبّاس، بداخم، زوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
پوست دباغی شدۀ بز، پرنداخ، پرانداخ، اپرنداخ، پرندخ، ساختیان، کوزکانی، سختیان، گوزگانی، لکا
فرهنگ فارسی عمید
(جَ / جُو)
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای:
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جونکند آرزوی من.
خاقانی.
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
ببخشش زر و دستار بس گرانبار است.
خاقانی.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ)
لمیزان ترپ فیلسوف یونان قدیم در قرن پنجم پیش از میلاد مسیح. وی بر اثر مشاهدۀ تیره بختان کشور خود و همچنین از دست دادن ثروتش مخالف نوع بشر گردید و نسبت به انسانها احساس نفرت می کرد و مورد استهزاء شاعران قرار گرفت. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
تیمل یا اسیدتیمیک که بصورت بلورهای درشت بیرنگ با بوی مخصوص است، نقطۀ ذوب آن 50 تا 51 درجه و نقطۀ جوش آن 232 درجه است، در آب بسیار کم محلول است، رجوع به کتاب کارآموزی داروسازی جنیدی ص 159 شود
لغت نامه دهخدا
غده ای فرد که در جلو قصبهالریه و در عقب استخوان جناغ سینه واقع است و از دو لب چپ و راست تشکیل شده است، این غده صاف و رنگش در جنین گلی ولی در کودک خاکستری است، غدۀ مذکور در سن بلوغ به نهایت نمو خود می رسد، ولی از آن به بعد کوچک میشود، و در سن کهولت از بین می رود، وجود این غده موجب مساعد کردن نمو بدن است وفقدانش نمو را متوقف می سازد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تیموره، سنگی که در شکم بعضی حیوانات تولید می گردد و آن را مانند فادزهر استعمال می کنند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
واحد طول معادل نصف وجب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کج. متمایل. مایل.
- نیم ور شدن، کج و مایل شدن به طرفی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بخش حومه، نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان مهاباد است که از 443 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و جمعیت آن با شهر مهاباد در موقع تألیف فرهنگ جغرافیایی ایران 96660 تن بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). و رجوع به مهاباد (شهرستان) و مهاباد (شهر) شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب به تیماء که بلدی است از بلاد تبوک در نصف طریق شام. (از سمعانی). رجوع به تیماء شود
لغت نامه دهخدا
(ی یِ مُ)
سباستین. تاریخ دان فرانسوی (1637-1698 میلادی) است. او در تدوین گوشه نشینان پرت رویال همکاری داشت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
مرکّب از: بی + موج، صاف و برابر و آرام مانند دریا. (ناظم الاطباء)، مقابل مواج. رجوع به موج شود، در شاهد زیر بمعنی کسانی که قدرت دم برآوردن ندارند. و بمعنی خموش و عاجز و مضطر نیز می باشد: اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند و.... نه مشبهیان اصفهان و... بی نفسان ابهر. (کتاب النقض ص 475)
لغت نامه دهخدا
عبوس است که آن ترشروئی کردن و اظهار کراهیت نمودن باشد، (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، تندی و درشتی و سخت روئی و عبوس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیهوج
تصویر تیهوج
پارسی تازی گشته تیهوک پر سر نموسک سرخبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم وجب
تصویر نیم وجب
واحد طول معادل نصف وجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
پوست بز که آنرا دباغی کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمور
تصویر تیمور
ترکی پولاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیموس
تصویر تیموس
غده ای که در کودکان در بالای قفسه سینه و جلو نای قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیماج
تصویر تیماج
پوست بز دباغی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیموک
تصویر تیموک
بد اخم، ترشرو
فرهنگ فارسی معین
درست نجویده شدن غذا، نجویده
فرهنگ گویش مازندرانی
غوزه ی پنبه که هنوز بطور کامل باز نشده باشد، نیمه باز
فرهنگ گویش مازندرانی
ناراضی، معترض، قهرآلود شاکی، از توابع دهستان کوه پرات نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کندن نهال شالی از خزانه
فرهنگ گویش مازندرانی
صندلی چوبی خزانه ی شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
بذرافشان
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار بذر مصرفی زمین که خود وسیله ای برای مقیاس مساحت زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که تخم کدوی گرفته شده را در آب شستشو دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نهال ها را از خزانه ی برنج به زمین اصلی برده و پخش
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نشا را از خزانه می کند و دسته دسته می کند
فرهنگ گویش مازندرانی
خارکن
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشته از تخم
فرهنگ گویش مازندرانی